ساده کردن مسائل پیچیده و پیچیده کردن مسائل ساده. پیچیدگی به معنایی چندلایه بودن، چند مرکزی یا حتی بی مرکزی، غیر خطی بودن واقعیت و یا یک پدیده است. در نظریه پیچیدگی، واقعیت از مجموعه‌ای از عوامل گوناگون (در

مقیاس‌های متفاوت) تشکیل شده که بر همکنش دارند و نمی توان با حذف برخی مؤلّفه‌ها و اجزا، به کوچک‌تر کردن آن مجموعه پرداخت. یعنی با جز جز کردن پدیده نمی توان کل آن را شناخت چرا که کل، رفتاری متفاوت از اجزا دارد. در مقابل پیچیدگی، سادگی به معنی یک لایه و تک مرکزی و تک خطی بودن است. در ساده سازی نوعی تقلیل گرایی وجود دارد یعنی تقلیل و فروکاهی طبیعت

اشیاء و رفتار

پدیده‌ها به مجموع مؤلفه‌ها و اصول بنیادین آن‌ها. در این روش، با مشاهده هر جز، می توان کل را فهمید.

وقتی کسی درمورد یک پدیده اجتماعی حرف می زند که همه وقایع دور یک هسته می چرخد و تحلیل به همان مرکز بر می گردد و روایتی خطی و تک لایه را می بینیم. روشنفکران و افراد آکادمیک می گویند این فرد ساده سازی می کند و عامه ساده سازی را دوست دارند چرا که حس می کنند از واقعیت سر درآورده اند. عامه تحلیل پیچیده از واقعیت را نمی پسندند چون آن را نمی فهمند و احساس بدی پیدا می کنند وقتی در یابند که از واقعیت منفصل اند. از طرف دیگر، فیلمی می بینیم یا مقاله ای می خوانیم که برای بیان یک واقعیت از فرم و زبان چند لایه و تو در تو استفاده می کند تا حدی که نوعی بیان شخصی پیدا می کند و کلمات، دیالوگ ها، تصاویر و دیگر عناصر متن، رابطه بین الاذهانی کمی با مخاطب دارند یا به سختی رابطه برقرار می کنند. آیا صرفاً لذت بردن از این فرم و زبان پیچیده است که اهمیت دارد یا اینکه واقعیت یا پدیده آنقدر پیچیده و تودرتو است که جز به این فرم و زبان قابل بررسی نیست؟ به نظرم، بسیاری از پیچیدگی های زبانی و فرمی، بیش از پیچیدگی پدیده و واقعیتی هستند که قصد بررسی آن را دارند. یا اینکه واقعا نیازی به این همه تلاش برای چند لایه کردن فرم و یا زبان برای لذت بخش کردن روایت یک داستان یا یک پدیده نیست. چند لایه کردن برای بیان سینمایی و استفاده از زبان مغلق برای بیان نوشتاری، نوعی تمایزیابی از فرم و زبان ساده است که عامه پسندانه به نظر می رسد. اهل فن و تکنیک و روشنفکران، نیاز به فرم و زبان پیچیده دارند (اگر این فرم و زبان وجود نداشته باشد آن را ابداع می کنند) تا به بیان یک وضعیت، داستان یا تصویر بپردازند.

 کارگران فیلم ماهی و گربه گفته است که وقتی رگه خون در صورت پرویز در یک صحنه بیشتر شده است، تقارن زمانی دارد با صحنه ای از فیلم (که در همان زمان رخ می دهد) که مارال توسط قاتل کشته می شود. مشخص است که کمتر مخاطبی می تواند این ارتباط تصنعی را بفهمد و حتی اگر بفهمد، بتواند از آن لذت ببرد. شهرام مکری گفته است که این کار نوعی بازیگوشی شخصی است و خودش از آن لذت می برد. فکر نمی کنم که ربط دادن هر چیزی به هم برای لذت شخصی بردن بدون اینکه مخاطب این ربط را بفهمد، بازیگوشی باشد بلکه بیشتر نوعی پیچیده کردن است که نه تنها کمکی به زیباتر کردن فرم نمی کند بلکه مخاطب علاقه مند به این گونۀ سینمایی را هم از حس مخصوص (ترس، اضطراب، تعلیق یا هر چیز دیگر) آن صحنه محروم می کند.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها